نفس مامان
نازنین پسرم! همین که تو را دارم، بهترین هدیه دنیا را دارم...
تو را در آغوش میگیرم. گوشم را روی قلبت میگذارم و از صدای تند و منظم آن آرامش میگیرم. یاد شبها و روزهایی میافتم که این صدا را از درون وجودم احساس میکردم. چه شیرین بود آنوقت و چه شیرینتر است حالا.
تو بوی بهشت میدهی. شبها گاهی بیتابی میکنی و من فکر میکنم دوری از بهشت است که بیتابات میکند. آشنایان گریهات را به دل درد ربط میدهند و میگویند همه نوزادان اینگونه هستند. آنها دلداریام میدهند. اما من غصه میخورم که مجبورم صداهای نالهمانند ضعیفی که از گلویت خارج میشوند را بشنوم. از دیگران پنهان میکنم اما خودم هم همپای نالههای کوچک تو اشک میریزم.
پسرکم! نمیخواستم دلنوشته غمگین بنویسم. پس بگذار از لحظههای شادی که با هم داریم بگویم؛
وقتی از خواب برمیخیزی، چشمانت را نیمه باز میگذاری و من با شوق رنگ چشمهای تو را با رنگ چشمهای خودم و پدرت مقایسه میکنم. وقتی خواب هستی شکل بینی و گوشهایت را مقایسه میکنم و از این مقایسه هر روزی لذت میبرم.
گاهی خمیازه میکشی و زبانت را که از شیر سفید شده از از دهانت بیرون میآوری، بعد یکدفعه میخندی. آنوقت دیگر هیچ آرزویی ندارم. فقط میخواهم کنارت باشم.
بگذار از احساسات دوگانهام هم برایت بگویم. گاهی دوست دارم زمان در همین لحظه متوقف شود، من باشم و تو که آرامی و میخندی و دست و پای کوچکت را حرکت میدهی اما گاهی دلم میخواهد بزرگ شدن تو را هرچه زودتر ببینم. دوست دارم اولین قدمهایت را هرچه زودتر ببینم و اولین کلماتی را که میگویی بشنوم. بابا یا مامان؟
صدای گریهات بلند شد و فرصت نوشتن من تمام شد. زود بزرگ شو بهاران زندگی من.
محمدم نفسم زندگیم
به خاطر تو هم شده همیشه آبی می مانم. به خاطر تو هم شده تمام روزهای بعد از این مهربانتر خواهم شد...
امروز به تن تو لباس فرم پوشاندم و همراهت روانه پیشدبستانی شدم. راستی جدا شدن از تو چه دشوار بود. دوست داشتم آنجا بنشینم و مثل وقتی که به پارک میرویم، دورادور تماشایت کنم. از صدای خندههایت لذت ببرم و اگر خدای نکرده موقع دویدن به زمین خوردی، دستت را بگیرم و نوازشت کنم. اما باید تو را ترک میکردم.
به خانه بازگشتم و انگار خانه چیزی کم داشت. خانه خالی بود. میخواستم مثل هر روز صبح، گلدانها را آب بدهم و یادم آمد که هر روز همراه تو این کار را انجام میدادم. با دستهای کوچکت، آبپاش را میگرفتی و مواظب بودی که وسط راه لَبپَر نزند. عزیزکم! باید برنامه زندگیام را تغییر دهم و آب دادن به گلها را بگذارم برای عصرها. آخر گلها شادابیشان را از تو دارند.
نشستم و در سکوت به سوالات سخت تو فکر کردم. سوالاتی که انگار تمامی نداشتند. سوالاتی که نمیدانم از کجا میآوردی و من برای جواب دادن به آنها مجبور بودم صدها کتاب بخوانم و به صدها سایت علمی مراجعه کنم. تو میپرسیدی خدا بزرگ است یعنی چقدر؟ میپرسیدی ستارهها چند تا هستند؟ میپرسیدی بچهها چطوری دنیا میآیند؟ و هزار سوال دیگر که گاهی گیج و کلافهام میکرد. گاهی صدایم به گفتن کلمه «نمیدانم» بلند میشد و تو توی خودت فرو میرفتی. آخ عزیزک باهوشم، کمطاقتی مرا ببخش.
بعد فکر کردم تا دو سه سال دیگر میتوانی دلنوشتههایی که این پنج سال برایت نوشتم و بعدها خواهم نوشت را بخوانی. این مرا خوشحال میکند و روزی چهار پنج ساعت دوری از تو قابل تحمل میشود و اینکه تو به مدرسه می روی وشد 9 سال از ندگی مشترک من و تو و پدرت چقدر زود گذشت